دو تارفیق بودن یکیشون فراری میشه دوماه میره خونه رفیقش
میمونه.بعد دوماه میره سرمحل یه دخترخوشگل رد میشه
بهش تیکه میندازه...یکی بهش میگه باباخواهر رفیقت بود
که دوماه خونشون خوابیدی...
میره جلودرخونه رفیقش که رفیقش داشته عرق میخورده
میگه شرمنده رفیق من خواهرتو نمیشناختم
بهش تیکه انداختم...رفیقش میگه:
بهسلامتی رفیقی که دوماه تو خونم بود
خواهرمونشناخت...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
تاريخ : یک شنبه 6 مرداد 1392
| 1:13 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |